5 سالگی
با تمام توانت بزرگ می شوی و من عقب می مانم مدام. گاهی حس می کنم به اندازه ی 20 سالگی های من می فهمی. نه که من زیادی فهیم بوده باشم! تو دغدغه ها و نگرانی ها و احساسات بزرگی داری.
حالا نزدیک یک سال می شود که مرتب مهدکودک می روی. و دو سال که غربتی شده ای. دو ماهی می شود که صبح ها نیم ساعت مدرسه می روی بعد مهد. با سرعت تعجب آوری زبان یاد می گیری و بی نهایت آسان و سریع همرنگ جمعیت اینجا شده ای. علاقه هایت... غذاهای محبوبت. .. شخصیت های کارتونی محبوبت. ... حتی موسیقی مورد علاقه ت .... و فرهنگ آلمانی ها را عمیقا درک کرده ای. نه این که تقلید کنی.
سه تا از دندان های شیری ت افتاد. که هر سه داستانی جدا برای خود داشت. به جای این سه دندان دو تا دندان دائمی گنده در آوردی!
بزرگ ترین آرزویی که داری یک نی نی توی شکم من هست!
حواست همیشه به من هست. لباس تازه ام را تبریک می گویی. آرایشم را تمجید می کنی. بلند شدن موهایم را مدام تعریف می کنی. و همیشه معتقدی مامان مال توست. نه مال بابا! با بابات خیلی رفیقی. خیلی بهش وابسته ای. بیش از آنی که باید....
مدت هاست دلم نمی آید چیزی برایت بنویسم. می ترسم هرگز نتوانی نوشته های فارسی ام را بخوانی.
اما دوست دارم الان اینجا بنویسم که تو بی نهایت صبوری و مهربان. و دل بی اندازه بزرگی داری. خوش به سعادتت. و ای کاش من برایت مادر لایقی باشم.